از رشتم گذشتم تا به فتح برسم
حتی به گنجشکانم که از من شاخه میخواستند، گفتم: سنگ
و دلم را که هنوز تَر بود، سوار اتوبوس کردم که برو
بیهودگی میکردم. چرا که بهترم منظرهای ارزان بود
اما رفتم: کرج . میدان استاندارد . کوچه آتشنشانی . جنب آهنگری زمانی
آذر 86، میخواستم مهربان باشم اما کلماتم تاریک بودند
اردیبهشت 87، رحیم گفت: قراعت گل از خود گل مهمتر است و تاکید کرد، مزرعه باران میخواهد، نه دهقان
مرداد 89، کلماتم با یکدیگر تصادف کردند و دچار یک پوچیِ تصادفی شدم. دکتر گفت: پسرم! عقل با فلاکت وصلت نمیکند. تلاش نکن
خرداد 90، با تمرین بسیار راهم را گم کردم و با اصرار سوار یک روایتِ گذری شدم. هنگام پیادهشدن، باران داشت خودش را روی رشت میریخت
فروردین 91، برای اسبم زمینه ساختم و از نیروی غریزه خواستم با من مثل بنفش تا کند. زیرا گلی را سراغ داشتم که منظرهاش تنها بود و میخواستم مانند یک دست، خودم را برایش دراز کنم
تیر 92، نوبت با سفید بود. سیاه پس از دو حرکت تسلیم شد و من به معصومه گفتم: باش
دی 93، از گوشهام گذشتم تا گلدانِ بابا آدم، کنار پنجره بایستد. به نظرم تمرین خوبی بود و این نمیتوانست اتفاقی باشد
شهریور 94، تخیلام را شارژ کردم. زیرا بیرون آمدن از عمق، نیاز به ترسیم قله داشت
اردیبهشت 95، زبان خاموش شد و بچه شروع کرد به گریهکردن؛ در حالی که هنوز نام نداشت
حالا سه نفرم. هم کمی شلوغتر؛ هم بسیار دیرتر