این زخم خوف بگیرد به جنون
به آغازی که از ما
یکی رفته بود و
یکی برگشته در چهرههایی که از تن میروند
از ما یکی چکیده میانِ دو انزوا
میانِ دو حرف
در مذابِ دردی که بلغزد به دهان
و صورتی که بپاشد به سنگ
دست بجنبان به شفا
تا اللهاکبر از حیاط
و خون
از شریانهای تازهات به زمین بریزد
روشنی بریزد به رواق پیامبری مطرود
در چشمهایی که «نگاه» ندارند
رویِ دیوارها
رویِ لب
رویِ دستهای رگ بریدهات
از تکرار حرفی که در بند است
در سوگواری تازهای که فریاد میزدی:
به آنها که اجزای مرا میکُشند
دودمان کوچکم را میکُشند
خیابانهایم را میکُشند
با لختههای سرخی که چشم از مرگ نمیگیرند
فریاد میزدی:
اینها گلویم را نمیبینند
خونم را نمیشنوند
حرفم را نمیگویند
میخواستی شعرت را با غرور بخوانم به کوچهها
در تظاهرات اندامها
و سالیان بیداری
که استخوانهایم
با اصوات تو برقصند
دست بجنبان به دعا
و شالم را ببند به شاهرگت
به سلامتی پوستی که بوسیدم
روشن از دستِ جوان تو
در تاریکیهای بسیاری
که چشمم را نشانه رفتهاند
کمان،
کشیده میشود زیر حروف
لبریز یک خواب
در صبحگاه تسلیم
چاقو بر گلوی تو
استعاره از مرگ نیست
در شاخهای نبات
قبل از آنکه قربانیات کنند
و از مویرگهای خالصت شراب بگیرند
پیش از تمامشدن،
برای تو میمردم
که مرگ پروانهای بود
بر پارگیهای آن جسمِ مختصر
پیش از صدا،
برای تو میمردم
تا باز با شرمِ نخستین بوسه
هوره بخوانی برایم
و زندگیهای نکردهات را بشماری
ای حزنِ خوشایند
که زیر سبابه شروع میکنی به چکیدن
ای پیچیده در تذکرههای نمگین
ای ساقهات غلتیده در بلور و خون
چه داغی از تو بپیچد به تخت
چه جنونی شرحه باشد
چه صبور بایستد به مرگ
که باز با دهان بسته بگویی
برگردیم به خیابان و گوسفندان تکیده را برداریم
کجایِ تنهایی؟
کجایِ حرف؟
اینجا که اندوه از من غلیظتر است
و راه از تو دورتر
کجایِ تاریکی، پریدن آغاز میشود؟
کجایِ نریختنها،
ریخته میشوی به حیات؟
به لکههای پُر شده در خواب
به ریختن از زخم خویش
و دوبارههای بوسیدن
کجای تاریکی،
رسیدن آغاز میشود؟