آن مشتام که از خواب بیرون زده است
کتاب کنار بالینم را در مشت میفشارد
و در آن دم که پرتاب میکنم در خواب
خشمیست
خشمیست که بهالجبار با دست آنها فروخوردم
باری بدین سان، سیصدوشصتوپنج روز
خسته از خسته شدن، خستهتر از خوابِ خود برمیخیزم
بیآنکه دمی در آن دود و زرنیخ
تو رخسار نموده باشی
عزیزم! این صدای خروپفِ بیعاری نیست
صدای خالی شدن خشابها و فرغونهایی از جانهایی که باختهاند به آنها-
نه عزیزم!
این صدا، عاری از درد نیست که در گلوگاهها به خود میپیچد، «رعایت»آدمی بوده است
و خشمی که جامهی هیچ کلامی را تحمل نتواند کرد
بگذار به خسخس خود فرو روم
بیدارم نکن!
که در بیداری از دیدار تو تحریم شدهام
مگر که در خفتن
کله گوشهی اقبالم یکبار بزند!