...
تقدیم شده به نیما یوشیج
خطِ سبزی که میکشد جنگل
بر کمرگاهِ یالِ کوهِ بلند
همچو آن یادگارِ دیرین، عشق
که به دیوارِ سینهام رُسته است
آه
از این دستهایِ بازِ درخت
که بر آبیِ آسمان خفته است
مثلِ تشویشِ دلبریهایش
که بر این حجمِ سرخگون سُفته است.
•
آه ای یادهایِ ماندهبهجا
از تبوتاب خیسِ خاطرهها
لابهلایِ ستون و
ساقه و برگ
یا که پشتِ هنوزِ کلبهی مرگ
اگر آنجا کسی به چشم آمد
یالوکوپالش داده به باد
پیرمردی که میکشد جان را
سویِ مهگیرِ قله
جایِ بلند،
او منِ خسته است، سرگردان
که نداده است تن به گردِ زمان
جانپناهش شوید
او تنهاست،
خواب و بیداریاش پر از رؤیاست.