بگذار تا ساعت ۷
تا اندوه شبانه بکاهد
میهمانهای ناخوانده خوابهایم را ترک کنند
و عیار روز رفته ظاهر شود.
آفتاب معلق میان کاجها و افراها چه زیر سر دارد
و وسعت نمور کدام مزرعه را
از شبنمهای صبحگاهی پاک میکند
که ردّ ضربان قلب تو را
چون جای پای بلدرچینها گم میکنم.
کرانههای آفتابگیر
در سکوت و واهمه پنهان،
صدای همهمه میآید
من زوال اطلسیها را میبینم
و صدای ارتعاش سپیدارها را در جدال با ارهها در باد میشنوم.
بگذار ساعت ۷شود.
مرا از خوابم بیرون بکش
و مثل نهالی عریان
میان تشویش امروز بنشان.