...
_ امشب غذا چه داریم؟ _ امشب غذا خورشت است
خون دلم در آن است، رنگش اگر که زشت است
_ این قهوه بینظیر است، اما درون فنجان
این خط تیره از چیست؟ _ این کار سرنوشت است!
_ انگورها رسیدند؟ _ آری ببین که دهقان
خون از جگر گرفته، در قلبشان سرشته است
بر شاخه مثل چشماند بادامهای بیدار
وقتی که اشک دیده باران برای کشت است
_ پیچیده بوی خون باز، انسان چگونه چیزیست؟
_ جاندار آزمندی کز ریشه کج سرشت است
بس کن! نمیتوانم، میسوزد استخوانم
پاداش این جهنم در وعدهی بهشت است
باقی ماجرا را در دفترش بخوانید
سیمین از این حکایت بهتر ز من نوشته است