...
غروب کشتی به سقف اقیانوس زل زده بود
ابرها شقیقه هایشان را می خواراندند
گاهی سکوت سوت می زد
گاهی آینه ها زمزمه می کردند:
«گودو اسلحه ات را در بیاور...
گودو اسلحه ات را...
گودو...»
کسانی داستان مان را باور نداشتند
و در ایستگاهی بخار گرفته برای سایه ها دست تکان می دادند
چه سال های سر بریده ای
که دست هایمان را در خون کبودش شستیم
و به روی خود نیاوردیم
این اتفاقات
چند هزار سال دیگر
می خواهد توی آینه رشد کند؟
خارها
چند بار دیگر
می خواهد جلوی در سبز شود؟
پیچک های مسوم
تا چند وقت دیگر
می خواهند چشم پنجره را کور کند؟
باور کنید شادابی علف های هرز
معنای زندگی نیست
و عکس آسمان توی چاله ی آب
لبه های سنگینی دارد
همیشه
چیزی شبیه یک دروغ واقعی
یا اعوجاج تصویر ماه بر موج های نرم آبگیر،
چیزی ذهنم را به خود درگیر می کند
حتی لحظه هایی که از فرط سرخوشی
روی این کره خاکی بند نیستم
در آستانه در
به وارداتی فکر می کنم
که مهلکند
و روح نهیفی
از مسیر آسمان و زمین را
در کام های پیاپی آشوب
کم کرده است
ای کاش می توانستید
مسیر خود را دریابید.