تلخابِ تهنشینشده در دریاچههای منی1
سردابِ مواجههی ماه با دریا
و در هر عبور نور از آبیِ عدسیهات
زمان بهشکلی راهراه از نوار قلبیِ من میگذرد؛
آبی/ آبیتر/ آبی
اندامت از عناصر نامرئیِ چندگانه است
پرزهای زیرگوش و بالای ابروهات
و راهراهِ نور در موهات
محبوب بیمثالِ قصههای شبانهی منی
که با هر عبور نور از آبیهات
زمان از نوار قلبیِ من به رنگی فجیع میگذرد؛
آبی/ آبی/ آبی
ـ در ساعتی موازیِ لهلهِ تابستان
تندیس خوشقوارهی عتیق با تیغهی بینظیرِ بینیاش
سقوط میکند به دلتایی پَرت، مقیم آبهای آزادِ سرد
نزولِ هذیانِ آفتاب از آسمان
و دریاچههای امن تنی در عمق
و گودیهای خیزابیِ تنی در عمق
شبح عریانی که فرو میرود بهمرور
و با هر عبور نور از لایههای سطحیِ آب
معشوقی به هیبت پوزئیدون، معلق در گودیهای خیزابی
آبی... آبی... آبیتر...
زهرآبِ مانده در گودی حلق
سهشاخِ نیزهای که ضربان منظم قلب را با هر عبور نور
طرحی از تمنا میکند در دستهای افتاده به موازاتِ تن
قویِ بیتابِ دریاچههای تلخ
مسحورِ هوشِ دلفینِ آبیِ ملَوَنی در اعماق چالههاش
او؛ فرزند خدایانِ بیدغدغهی فصول
و تو معشوق رسوب کرده در دهانهی یخ
که با هر عبور نور از آبیِ عدسیهات
فصل بهشکل معکوسی از نوار مغزیاش میگذرد.
اسبی رمیده به مردابهای تن منی
یالت به فصلهای رفته نمیماند
طغیان نابگاهِ جلگه و نهر و روانِ منی
و تَپتَپِ مدام انگشتهای من بر آب
تکرار جملهایست به زبانی که زبان اسبها نیست؛
در لهلهِ تابستانهای سیاه
تلخابِ تهنشینشده در دریاچههای منی!
در لهلهِ تابستانهای سیاه
تلخابِ تهنشینشده در دریاچههای من کجاست؟
پانوشت:
1. «معشوق جان به بهار آغشتهی منی»، رضا براهنی
با صدای شاعر بشنوید