فریاد و بس فریاد
از نای آتشین بر پای آهنین
از کام اولین بر خواب آخرین
فریاد و بس فریاد
خامه از خون دل سرخ
جامه از کوچ جان سرخ
آنچه داریم سرخ
آنچه نداریم سرخ
جوی، جاری از دیدگان
روی، عاری از شایگان
قفس به سینه نشانده
گور از عدالتخانه ستانده
آوای وحوش میرسد از جنگل
بر تاریکجای حیات
من نشستهام
عقدههای ناگشوده میگشایم از گلو
من ایستادهام
خونبهای ناستانده میستانم از عدو
من گریستهام
پرسشهای ناشنوده میشنودم از هم او
بر تاریکجای حیات
نقشِ خنجر بود بر کتیبههای عبث
خان رستم بود و ارژنگ دیو
پسرانِ رشیدقامتِ مرگ
چاره میجستند از کام اژدها
شهر من!
منارههای مرمرینت را
سوی مشرق آسمان بگستران
دروازههای سنگینت را
بر هزارتوی شوکت بگشای
شهر من!
طفلانِ شیرخواره به پهلویت بالیدن آغاز کردند
به آغوش نیزه بازگشتند سینههای ستبر
اکنون غارهای باستان
به خط تصویر
هیبت دو گاو را با شاخهای در هم آمیخته
به میدان کشیده
و نقشِ زنی با گلوی به تیر نشانده
نعشِ فرزند بر دوش میکشد
اکنون بر کرانههای رود سیاهچادر گسترده
گوسپندانِ سربریده بر آتش نهاده
پشمینه میپوشانند بر ناسور زخم
اکنون دهات بیپاسبان
باغهای بینهر
دیوارهای گِلین
از غروبِ قبرستان بازمیگردند
زنان دست طفلان در دست
رو به پرچین مرگ میدوند
و آفتاب سرِ آشتی نداشت با زمین
اگرچه زمان پردهها را به آن سو زد
اگرچه زمین پردهها را به این سو زد
اگرچه شرم از تنگِ قبا، سر بهدرنیاورد
یاوهگویان به کوچه گریختند
و ململ تن به خشم آزردند
اگرچه غنائم به خزانه بازنگشت
و تن در سایهسارِ تن نغنود
اگرچه دیگران به تاخت بر گلومان تاختند
و شب به بام خانهها خسبید
اگرچه نردهها شکستیم
و آویختیم بر هِرهی خاکسترینِ غروب
اگرچه کوچهها تنگ از هجوم
به خیابان راه گشود و باغها بر فراز آسمان عیان
تنِ رنجورِ آن آخرین بازمانده
بر کوهسار نقرهای شرم
هنوز جفتگیری میکند
جفتِ ستاره
همبسترِ ماه
بیوفا معشوقِ خورشید
آهسته به خواب میرود
و دستِ شکسته بر رخسارِ ماه میکشد
بسی فریاد ماندهست
بسی خاک برای روییدن
بسی خاک برای موییدن
و آفتاب، سرِ آشتی نداشت با زمین