شعرها

صوت ها

ویدئوها

کتاب ها

خرده‌روایت‌هایی سوگوار

«پیشکش به گردن‌آویزِ لنگر 
به مردِ معلق به قایق کاغذی
به آبان و خیابان‌هایش...»

روایتِ اول
... و از او فقط لنگر و زنجیر پاره‌اش مانده است
با امن و آرامش ساحلیِ گم‌شده در مه...
موج‌ها... باران و طوفانِ بی‌امان...
و سقفِ آسمان که هر آن پایین و پایین‌تر می‌آید
با پیشانی و گردنی در تاریکی فرورفته...
... و گردن‌بند را کشید
تکه‌هایی از زنجیر و لنگر لای انگشت‌ها ماند
تا بازگردد به روزی که در آغوش هم غرق شدند...

روایت دوم
بر بندبندِ انگشت‌ها بوسه می‌زند
کف دست‌ محبوبش را در دست می‌گیرد
خط‌ها و شکستگی‌هایش را دنبال می‌کند
به عقب می‌رود، به عقب، عقب‌تر...
به خاطره‌ی نخستین دیدار‌شان در تلاقی دو خط گودی کف دست
پیش، پیش‌تر و هر‌ چه پیش‌تر آمدند از هم دور افتادند... دورتر...

روایت سوم
شب با مختصر خاطره‌ای از حکومت‌نظامی به خواب می‌شود
صبح با صدای انفجار کوکتل‌مولوتف و رگبارِ پراکنده‌ی تیربار‌ها...
به بالکن می‌دود با سیگاری ناشتا به لب
به تماشای سنگربندی‌های خیابان، آدم‌ها و تانک‌ها
به تماشای مشت‌های گره‌کرده و شعار‌ها
و مگر صدای سقوط‌ چیزی نمی‌شنود
از آن بامداد تا همین حالا...
معلق میان زمین و آسمان غلت می‌خورد
معلق میان دهلیز‌های تاریک زمان، دست‌وپا می‌زند
معلق میانِ هزار‌توی روایت‌های گم‌شده، بر هوا چنگ می‌زند
و نعشش بر زمین نمی‌افتد

روایت ِ چهارم
با این کشتی بازمی‌گردم
دیگر به هیچ دریایی سفر نمی‌کنم
قایقِ کاغذی روی میز را کمی جابه‌جا می‌کند...

روایت ِ پنجم
از راهی که آمدند بازنمی‌گشتند
هر بار به‌شکلی تکرار می‌شدند
مثلاً ردیف درخت‌های کنار جاده
مثلاً ردیف آپارتمان‌های دو سوی کوچه
مثلاً یک در میان زن‌ـ‌مرد در صفوف به‌هم‌پیوسته
با مشت‌های گره‌کرده با شعار‌های کوبنده
شکست‌‌هایی از پی هم
و هر یک از راهی و جایی آمده بودند...
از آن میان فقط زن می‌دانست
از کدام شکست بازمی‌گردد...
 

حسن همایون

شعرها

این بهار را هم  نمردم و دیدم:

این بهار را هم  نمردم و دیدم:

ایرج کیا

در برهنگی بلندترین شب سال

در برهنگی بلندترین شب سال

مهتاب موسوی

میدان

میدان

رضا ترنیان

دلگیرم از تنهایی از شب کوچه‌گردی‌ها

دلگیرم از تنهایی از شب کوچه‌گردی‌ها

مجید عزیزی