آن کمرنگ خزنده
وجب به وجب محیط را آلود
و لایهلایه خوابها را
مهی که در کدامین لحظه از کدامین روز
از انفجار مخوف کدام بمب کبود
درون خود ترکید و بهار
با دنبالهی سبز لباسش سنگین شد
و دیوارها زیر جرم چگال آن
از سقف آسمان
کهکشانهای مرده ریختند بر بتهجقهی فرش
صداهایی از چند سال نوری آنطرفتر
یکی در میان پلهها را گچی و
در هُرم خیابان شکافتند
جنبان یکی کلام شکسته بود از حدقهای تنها
خون میداد به سیاهی و تن تشنهی درختها
دلم میخواست آنها را بخوانم بغل کنم
برگها را جدا کنم از سبز و زردشان
بریزم در بخار قیر آتشزنان
دست خواهرم را بگیرم بچه شوم، زیر چادر بازار
که تند و عرق کرده گذر میکرد
و تنگنای طاقی با او بود
و دستهای بیرون جهیده از آجرها
دستش دست مرا میفشرد و میگریست در پنجه
تنها، خواهرم
گِل از کفشهای ملیاش پاک نشد
قدمهایش را هیچ سنگریزهای حتی رها نکرد
میخواستم پروانهی سفید را ببلعم با عطر فرنی
تصویر را برگردانم تا
شیرها به شکارشان برسند
و حس خون روی زبانم داغ شود
اما رگهای بنفش کسالت
از دستش بریده بود
و یک ترانهی بیغم را
به بیرون
فواره مینمود:
آه، ای صدای عزیزتر از جان
تو را قسم که بمان!
آن زمان که ساعت بر صفحهی گوشی خاموش میشود
و جانهای مانده از بازی
آن زمان که مغزم را با فشار دگمهای زیر پلکها خاموش میکنم
آن لعنتی هنوز روشن است
حشرهای میان نورونها
در انتظار رشد ابد
با کشوقوسی صبور در طبقات
نبضم را گرفته زیر اندامش لزج
بهجای من میبیند
بهجای من فکر میکند
و میدانم که گاهی حتی
شعرهای ننوشتهام را پاک
مثل همین دیشب
خواهرم درختش را بغل کرده پشت پنجره بود
بر آن تصویر مکدر باریک
دریغا که نوری نتابید
دندانهها مشتی نوار سفید
دور نارنجیِ پرتقال
نقطهها گذرا
مثل مشتی نمک در باد
و دریاچه
پیغام خشک خود را
به چشمم پس فرستاد
زبانهزده از شکاف پوست
حریق منتشر
با گامهای پررنگ پراکنده
بهسمت سیاهچالهی فرش.