ساعاتِ وارونهی شام
چسبیده به خاکسترِ آسمان
روی آب
و آب که بگذرد باز
با آوای فخیمِ آهن
یا عشقهای رفته بر باد
و هر جا که ایستادن میگیرد بدن
حس میتوان کرد
سایشِ لبها و رانهای مردگان
حتی زیرِ داغیِ تیز و کمرشکنِ آفتاب
آنجا مِس میرسد در موهایی بلند
و شب و روز که خونین رد میشوند از میانِ گوشت
یا نقرهی ماه که مذابِ سردش
یکی میشده با شهوتِ نگاه
بر تنِ آن زن
که بیگانه میزد با صدای مردانهاش
و من که چون گَردی پخش بودم دورادورِ نگاهم
بودم چون ستارههای چسبیده به روی مقوای سیاه
و آتشی که روشن بود
در خفتنم به روی تخت
بودم لبهی سبزِ گیاه و عرقِ سوزان که میرسند
در سری که سبک میشود از بدنش
در قهقههی اژدها بودم که بعدِ قرنها سفرِ سیاه
خرج شد برای گرمای روحی نحیف
آتشِ خشمش
در کافهی مفقود در رؤیا و بیدار
بودم با صدایی که در مهِ وزینِ شهر
کمرنگ میگشت
نگاهم آغشته به سنگهای خیابان
ساعتها بعدِ رفتنم به خانه
و من که نیمبیدار
خفته بر زلزلهای از زمانهای جدید
میپرسم اِسمش
اما شاید دیرتر از رسیدن به حافظه
خاموش شود همهچیز
چون بیداریِ سفتی چون رودخانهی آب
زیرِ یخِ فریبکارِ آن
بعدِ روزها خوابِ بیدلیل و بادلیل
در میانِ دنیاها.