...
بپذیر این تو نیستی
و جانب دریا را بگیر
در جستوجوی نرمتنانی
که صدفهای خالیشان
سواحل زمین را پر کرده است
این صدای دریا نیست
رشتهی علاقهی ماست
که خیالهای پراکنده را به نخ میکشد،
قلمرو ما درون باشد
و در مزارعمان شاهدانههای استعاره بروید.
ببین درختهای پاییزی
با دستهای حنابسته
به شلتاق باد میرقصند!
چه نور لرزانی
باید شب باشد
به حکم منطق محسوسات
اما خدا که گرم خدایی نیست!
این بوی ماندگی
از تراوشات زمان است
از زخمهای نشسته به چرکی که میدوند
در نظمهای کهنهی مألوف،
من فکر میکنم که مورچگان مقیم زاویهی مرگاند.
بپذیر این تو نیستی
و پایمال حوادث گلی است،
گلی که برگ شکایت نداشت
از ابتدای آفرینش عالم.
قبول کن
و جهل بسیط آینه را رو کن!