از آسمان اتاقم
تبر میبارد
خونم پیراهن بلندی شده
برای پنهان کردنت
سرت را روی زانویم بگذار
و آسوده بخواب
من آنقدر قصه هفت پادشاه را تکرار میکنم
که حواس جهان پرت شود
چشمانت را که باز کنی
مرا و خوابهایت را یکجا فراموش کردهای...