تاریکی متبرک بود
با دیوارهای سایه و شمایلی از خیال
که در آخرین وردهای روز زانو میزد.
اتاق تبرک بود، تاریکی
که ذهن معترف را سبک میکرد
و آیا شعر تاریکی نبود؟
یاری ده ایمان آوریم
از آسفالتی تا دهان اهالی
که امکان سپید خانواده را
به داغ و جزووِز قیر بدل میکند،
به پلکهای بستهی تو
که تولد مسکوت نور را
به مسیل رگ و خون داد
و سبدی سرگردان و زنده
در چشمهایت هنوز
بالا و پایین میشود.
تو
تو که قلمرو مغلوب را در لعنتی معاصر خطاب میکنی
و دستهایت
تحریف اعصار را عمومی کرد!
یاری ده ایمان آوریم
از استخوان لای زخم
که در صلبیهی هر تن روشن است،
به استخوان تیرهی تو
که نشانهشناسی طبقه بود.
با لباس فرم و بوی کارگری
با لباسهای شبِ بوی کارگر
با ملکهای در سر و زحمتکشی در پیشانی
که طاقت نان متبرک بود!
خون از چهارسوق برادرکُشی
نقشهی پسکوچه را
از انتزاع جنون بیرون آورده.
در ساعت ده صبح
سایهی داسی بدوی
بر هلالیِ کمر فرودست بود
و این یک ربط تازه است.
به صورتبندی ما نگاه کن
که چگونه دستهای رها
چون بادی بر مدار برگ
در شاخههای اقماری میچرخند
و میوهی آرزویی نیست.
بر دامن اقرار
با سر به سرِ شب،
آیا شعرِ تاریکی نبود
که گلوت
به مخاطب دورانها میگفت؟!
این حنجرهی توست
در اتاقهای پاییندست
که مراتب را
چون آفتابی از خلال مه
تکهتکه بیرون آورده
و آیا شعر
جذام صدای تو نیست
که ریخت شهر را از هم پاشید؟
یاری ده ایمان آوریم
که زیباییشناسیِ شیشههایی در خطی ابدی!
مرا از نامِ خود آگاه ساز
که انگشتهای بالاوامانده
از تجرید آینده
با مشتهای مات برمیگردند.
در ساعت ده صبح
که قاعده،
کف خیابان را
چون مادری از دستشده دامنی کرد
و پرستاران روشنایی
در رنگ سرخ معتکف شدند،
یاری ده ایمان آوریم
قرمزیِ تو جگریست
جنمی که از سرکشیِ نفت بیرونریخته
و سوخت آن ستارهی مرده است
که نور را در قرن ظلمت نشاند
و از مرگ
جز در تنظیم تنش چیزی نخواست.
در ساعت ده صبح
کلمه
تنها شاهد عینیست که از ابتدا هست
و آیا خدا بیرون نبود؟
مرا از نام، خودآگاه ساز
ای چشمهات هنوز دو گودی روشناند
با قاصدک مژههایی از فردا
که در درکات دوزخ
دلو تاریخ را تمرین میدهی!
ای بدنهی خیابان در اندوه زندگی
که نای کوچکت آن پایین
از سعد میدانها نشسته است!
آیا شعر
تردید کلمه در فعل «افتادی» نبود؟