...
گور بدون سنگ سرد است
من از سرما یخ زدهام
جنازهام را بیرون بیاورید
جنازهام را با خود بکشید
و در آستانه باغ مرده رهایش کنید
آن درخت بیبرگ، اغراق نیستی من است
برگهای خشکیده با من خو میگیرند
در رگهای پلاسیدهشان قلم مرا میبلعند
هاای سرما
مرا به شاخههای خواب بیفکن
به تو قول میدهم که کسی تقصیر تو نیاندازد
اگر آنها آمدند
به آنها میگویم: این جنازه، همیشهاش اینگونه بوده است
در سر من آغاز میشود
و از دستهایم تخلیه میشوند
این ریزدانههای حرامیِ وجودم