برای کش مویت
که دخیل محکمی
به تیزی قیصر است
برای روسری ات
که نمیدانم
در کدام خیابان نشد که بخرمش
و بعد از آن ولیعصر
از غیرتش سر به زیر شد
برای موی سرت
که هر روز
شورشی ها را از آن حلق آویز میکنند
و تنگه های کوهستان
از همت چوبه های دار، آب میشوند
برای چشم هایت که بلند میخندند
و بهانه ی خوبی
برای گرم شدن اتاق هستند
تا نقشه ی جغرافیای روی دیوار را
از قطب جنوب تا همین حوالی های انقلاب به آتش بکشند
برای این چیز ها شعر میگفتم ...
و تو
بعد از منفجر شدن لئون
زانو هایت را با دست های پفکی بغل کرده بودی
منتظر بودی من هم گریه کنم
مثلا میخواستی با گلدان ها حرف بزنی
مثلا شب به شب یادآوری میکردی:
شیر برای سلامتی بد نیست
مثلا ساده بودیم و
پلیس های نیویورک
ما را هر روز سه وعده قورت میدادند
مثلا عجیب بودیم و
سرخپوست ها را بد نام کرده بودیم
تا شرقی وار
پشت کوه فوجی چای بخوریم
استکان ها
برای من اشک میریختند
بخاطر سگ هایی که
گلویم را به زن های آبستنشان
پیشکش میکردند
من کولیانه
روی سینه هایت بزرگ میشدم
تو با لاک سرخ دستت
انقلابی های بارسلون را وادار میکردی
تانگو برقصند
خودمان هم با ماءالشعیر میرقصیدیم
که جیره بندی الکلمان را
به سرباز های فرانسوی خیرات کنیم
تا من دوباره شرمنده ات شوم
ببخش که ایفل را
فقط پشت تلویزیون دیدی
ببخش که دشت های سوئیس
فقط پس زمینه ی گوشی ات است
ببخش که پشت این موتورِ ساخت هزار و نهصد و بوقِ ژاپن
حاضری تا مشهد ذوق کنی
من فقط مینوشتم
تا یقه ی خودکارم را پاره کنم
چرا که قد جرعتم
برای گرفتن خرخره ی ترس کوتاه بود
که گلادیاتور بودن را
فقط پشت سایه ی ساقه های گندم بلد بودم
و پدرم
تفنگ خانوادگی امان را
برای قسطِ نمیدانم چندم خانه
فروخته بود
تو از من فقط میخواستی
دوباره و دوباره
بعد مرگ نقش-اصلی فیلم هایمان
گریه کنیم
حتی وقتی بغضمان
پشت رود می سی سی پی
شلاق میخورد و نمیترکید
زندگی
عجیب ما را حل میکرد
من به انگشت کوچکت متوسل میشدم
محکم تر میگرفتمش
تا لابلای این سطر ها
لابلای این جغرافیا
گم نشوم