غوطهور بودیم در ندانستگی کبود هستی
وقتی که نارسایی قلبهایمان
اثر انگشتی شده بود پای چشمها
باید میبودی که بگویی
این بازگشت ما از تصمیم اول بود
که جهان را نجات میداد
ما اسبهای رام نشدهای بودیم
که انجماد را از سینة دشت بیرون میبردیم
وقتی که شیهه میکشیدم!
وقتی که شیهه میکشیدی!
از اختناق نگفتیم
به حِرمان چنگ نزدیم
مدارا کردیم با تب دشت
و آب را به پاشویهاش بردیم
راویان قدیم
رد ما را زدند
همانها که در گویهای جادوییشان
ما را میدیدند و
چون عروسک خیمهشببازی
به بازی گرفته بودند
ما یک نفر بودیم
تجزیه شده در زمان
در مراتع نور
در سنگینی سنگ صبوری که روی جنازههایمان قد عَلَم کرده بود
***
باید که بشکنیم این ساختار را
و آمیخته شویم
با غربت
با کوچ
بیاویزیم با طوفان
و برگردیم
حلول کنیم
شیهه بکشم!
شیهه بکشی!
و به تاخت بیایی...
***
آنها میگویند
سالها پیش
تو انصراف داده بودی
و ما
به حال خود رها شده بودیم
***
وسط کاغذهای مچالة شعر ماندیم
ردمان گم شد
در سطل زبالة گوشة اتاق
و آخرین بار سفور شهرداری ما را
از تعفن تفکیک کرد
***
دستت را دراز میکنی...
دستت از درونم میگذرد...