خسته از بادهای بی سروپا، عاقبت در کناری افتادی
آه ای بادبادکِ بی نخ، گیرِ هر بوته خاری افتادی
چشم هایت دو شیشهی نم دار، چهره ات را گرفته گرد و غبار
توی آیینه دیده ای خود را؟ به چه حال نزاری افتادی
زندگی، کافه ی شلوغی بود، به تو هم جرعه ای تعارف شد
قهوه ات را که تلخ نوشیدی، یاد هر زهرماری افتادی
قلب تو آبگینه ی سرخی، که ترک خورد و شد چهل پاره
دانه دانه شکسته ای انگار، از میانِ اناری افتادی
دیگران مثل قایقی خوش بخت، که لمیدند روی اقیانوس
تو ولی کشتیِ سترگی که، وسط جویباری افتادی
غصهخوردیبهاوج بیکسیات، که تو را مرگ هم قبول نکرد
دور حلقت، طناب پاره شد و، از بلندای داری افتادی
تو همان لاله ی جدا شده از، دشت های فراخ و سرسبزی
که سرانجام زرد و پژمرده، روی سنگ مزاری افتادی
خوشه ها را سپاهِ داس زده، تک و تنهایی و هراس زده
چون مترسک در ازدحام کلاغ، گیرِ هر قارقاری افتادی