باد باران را ميبرد
سيل آتش را
آتش بلوطها را
و تكانهاي زلزله تمامي اين شهر را
اين شعر تقديم به تو ميشود اگر آتشفشان كوه قلاقيران همهچيز را ذوب نكند
.....
اين شعر تقديم به از رگهاي تو چه ميگذرد
آب راهها
پيچيده در رتبهي يكي مانده به نيستي
زير موج موج موج
همهچيز زير و زبر
پشت تابلوي؛ ايست! خطر
مدام نفسهايت را عق بزن
لايروبها از تو بالا ميآورند
جيغ آسفالت
پشت چراغ قرمز گير ميخورد
خيابان، مشتهاي خود را ها ميكند
سگي هار ميشود
تنديسي از خاك خودش را تكان ميدهد
و حفرههايي كه كف دستش دهان باز كردهاند را پينه مي بندد.
همهچيز را خط بزن
دور اين سطرها را كوه بكش.
اين شعر تقديم به قلب تو براي چه ميتپد
چهارپارهتر از هايِ گوزني در ميان برفها
وقتي كه پدرم
براي تركيدن بغضش دست ميبَرد به كوه و كمر
داد ميزند روي سرم
در ظل گرماي تو باز تنم يخ ميزند
در ظل گرماي تو باز تنم يخ ميزند
در ظل گرماي تو باز تنم يخ ميزند
در ظل گرماي تو باز تنم يخ ميزند
در ظل گرماي تو باز تنم يخ ميزند
(ميتوني پنج بار پشتسر هم اين جمله رو بگي؟)
وقتي كه خورشيد تر
و نور خشك ميشود.
همهچيز را خط بزن
دور اين سطرها را كوه بكش.
اين شعر تقديم به صداي تو به كسي نميرسد
تا دهاندرهها... هااا... هااا... باز شود
غارهاي تنت كور
گوش كن!!
كابوسهايم آتش گرفتهاند
دست ميبرم و از ميان خوابهايم
جنازهی زني را بيرون مي كشم
كه پوستش جلز و ولز ميكند
كجاست؟
آي ايلام!!!
لام تو لال.
سالها بعد
شاعري درون تو گم ميشود
كه وقتي عينكش را از چشمهايش درميآورد
و اين شعر را ميخواند
جايي ديگر در جهان ويران ميشود
و كسي خودش را ميان خودش دفن ميكند.
همهچيز را خط بزن
دور اين سطرها را كوه بكش.