گاهی میترسم
و سکهی قدیمی آنقدر روی میز میچرخد
که نور از ستاره
و مدار از منظومه گم میشود
دوزخ باید همینجا باشد
سر بر زانوی زیستنی عاریه
گلو در حرارت رویا
و دقایقی که عبورم را نشخوار میکنند
اگر نترسم
حباب زندگی را خواهم ترکاند.
میترسم اما
مبادا که در تکههای بلورینش
سر از ژرفای خویش برآورم
خویشتنی تاریکتر از نیاکانم
گُم در برهوت گزارههای متعفنی
که از ساقههای هذیان
رد خون میشویند.
میترسم هنوز
و زنی در آستین باد شیون میکند
زنی با بوی مرغان دریایی
که هرشب
چند بچه ستارهی گم شده را
به آسمان کوک میکند.