نفست را در سینهام حبس کردی
فکری کردی برای ابد
فکری مثل یک گلوله
و از ذهن مرگ رد شدیم
نمیدانم
خاطرات شلیک چگونه است
کلمه کلمه
مثل یک شعر
از ذهن گلولهات رد شدیم؟
از مرز رد شدیم؟
حالا در سینهام
نفسهایت را میشماری
حالا گلولههایت را میشماری
حالا کلماتم را میشماری
صبح که بشود فکر بهتری میکنم
دهانم را مثل یک گور دسته جمعی باز میکنم
لبهایم را روی لبهای ابدیت میگذارم در حبس
لبهایم که مثل کوهستان سرد است
صبح که بشود
چنان سرد میبوسمت
که تا ابد برف ببارد در این شعر