خورشید غرب
خورشید از غرب طلوع میکرد.
پرندهها شنا میکردند،
ماهیها پرواز.
ستارهها خاموش،
سنگها درخشان.
رودها به آسمان بالا رفتند.
مردم، بیصدا،
روی ابرها قدم زدند.
درختها، ریشههای خود را
به آسمان فرستادند،
و زحل...
دیگر حلقههایش را برای لاغر شدن نمیچرخاند.
در میان این هرجومرج، دیدمت؛
صورتت، سایهای بود،
و صدایت را فقط باد شنید.
دستم را بردم تا لمسَت کنم،
اما زمان،
چون پرندهای وحشی،
به عقب پرید.
خورشید دوباره به غرب خزید،
ماهیها پرواز نکردند،
پرندهها افتادند،
و زحل...
دوباره حلقهاش را محکمتر بست،
درختها، شرمزده،
ریشههایشان را پایین کشیدند.
ابرها سبک شدند،
مردم سقوط کردند،
و من...
در سکوت، همانجا ایستاده بودم؛
جایی که خورشید
از غرب طلوع میکرد.