در آنی که شب است و شبی که شب تر
گاهی یک ماه تلخ پاییز تو را می بلعد
با چشم های مورب گونه
که جهان را دوپاره.
من تضاد جهان توام
در خیال مدام
در تاریکی
در درخت های ریخته
با سایه ای
بیهوده گم می شوم
تا بگریزم
از شرم کلمات
به افق یک شمع کوچک در شبانه های کانکس یک کارگر
در رویای آمریکا
در دودها
در زمان مسکون
می رقصم با دامن بیروت بر جسدها
از فرط آشوویتسِ غزه
عریان، فرار به آغوشی اجباری
در دوزخ شب که شاعران صدها بار مرده اند
فرو می ریزد جهان
در بارانِ موشک ها
لای پیراهنت جا می مانم به جنون ابدی
در تنی دیگر
محبوس در چشم هایت- متجاوز در وطنم
آه می کشم
درد از تورم رگ هام بیرون می زند
به دیوار ها، خون!
بگریز به خیال من!
در آنی که آتشت عبور می کند
به کوچه ای که قرار گذاشته ای
اما نشد!
«هستی خسیس تر از این حرف هاست»
جنگ تمامم را بلعیده
و تکه ای از مغزم افتاده لای در
قلبم از شکاف سقف، آویزان
در کشف پلک هایم هنوز چند کلمه معنا می شود
روی انگشتانم
می خوانند
حروف از هم پاشیده ات را
و شلیک می شود
به گیج گاهم.