انسانها خستهاند
و دکلهای مخابرات، زگیل زدهاند
از هجمهی فریادهای نامعلوم.
بر بسترِ درِ صندوقِ ماشینی،
هشت من خاک خُسبیده است؛
خاکی از خستگیِ زیستن
که تلفِ اتوبان میشود
در سحرگاهِ تاریک، برای لقمهای نان
که تا شب هم نسخهی خرجِ ماه را پس نمیدهد.
انسانها خستهاند
و آسمان بارور است از غصهی زخمِ اقتصاد
که مولدِ غبارِ پُفِ ابرهاییست
که دیگر گریههای چرکینشان را هم
سزاوارِ این شهر نمیداند.
انسانها خستهاند
و نوازش، جنازهی توحشیست
که گاه به گاه، بر حسبِ غریزه
در تنِ دیگری میریزد
تا مفهومِ عشق را زنده نگاه دارد.
انسانها خستهاند
از دردِ تأمینِ اجتماعی
که زخمِ بسترِ مادر است
و کپکِ لالهی گوشهای ناشنوا.
انسانها خستهاند
از دردِ صدای اذان، که دمِ صبح
از غبارههای بلندگو، مرتعش
میشود تا جانی را بستاند.
انسانها خستهاند
و خدا هم دیگر نایی ندارد.