در سینهی تاریکِ زمین،
صدای گربهای میپیچد،
آگاه به رازِ زخمِ دیرینه.
شب از مدار افتاد،
و شهر، در سرفهای تاریک فرو ریخت.
چراغِ نفتی را افروختم ...
شعله ،
بر دیوار لرزید—
مثل وحشتِ کودکی
در کوچههای قحطیِ قاجار،
وقتی تاریخ،
گوشتِ تنِ مردم را
در قابلمهی استعمار میجوشاند.
نفت میسوخت،
برای افشا—
شعری خاموش
که از گلوگاهِ شعله
بالا میآمد.
پنجره، بسته.
خبر، خاموش.
و من—
زنِ بیچراغ،
که از سایهی خودم هم
سانسور میشوم.
باد، گوشِ دیوار را بوسید؛
زمزمهای پیچید:
«در این اقلیم،
نور هم
سانسور می شود.»
فریاد نزدم،
نباریدم،
فقط نشستم در سکوتِ لرزانِ شعله،
و خود را ورق زدم،
چون حاشیهای بیخواننده
در روزنامهی فردا.
سایهام قد کشید
روی سقفِ چوبی،
و شعله گفت:
«آیا میدانی چند نسل
در همین نور
نانِ خاکستر خوردهاند
و سکوت کردهاند؟»
دانستم.
درونم،
زنی ایستاده بود
با زخمهایی بی شناسنامه،
با واژههایی
که به دنیا نیامده
مرده بودند.
شعر
از گلویم بالا آمد
مثل دود—
دودِ بیسرزمین،
بیصدا،
بیامکان.
و هنوز
نمیدانم—
این شعله،
روشنیست؟
یا تنها
شکلی دیگر
از ندیدنِ حقیقت؟