...
ـ بترس از خفگی... بیاجازه حرف بزن!
ـ دلم گرفته... بگو از کجا شروع کنم؟
شنای ماهی آزاد، شکلی از مرگ است
تو رودخانهی من باش تا شروع کنم
صدای خسخسِ رفتن، صدای خونیِ ترس
ـ صدای کیست؟
ـ نفسهای آخرین جسد است
هزارمرتبه پیرنگ را عوض کردیم
چه سود؟ آخر این داستان هنوز بد است
دوباره روسریِ سرخ را به باد نده
که گاوهای چراگاه، دُمکلفتترند
به مهربانی این شهر، اعتمادی نیست
که حرفهای صمیمانه، حرفِ مفتترند!
تو ای بلوطِ تبرخورده! سربلند بمان
تو ای گریخته از چنگِ سرنگونیها
برقص مردگیات را، دوباره ماغ بکش
گوزنِ جاشده در حلقِ گاوخونیها
خودم نخواستم از خانهات فرار کنم
گوزن گمشده را سمت مارپیچ ببر
بپیچ دور تنم جنگلِ طلسمشده
مرا بگیر در آغوش و سمتِ هیچ ببر
ـ نرقص گوشهی دیوار، موشها گفتند
که نقشههای خطرناک میکشی، نصرت!
دوباره حرف نزن. دردسر درست نکن
شنیدهام که تو تریاک میکشی، نصرت!
هزارمرتبه بیرون سطر، خط خوردی
ولی تمام نشد قصهی کلیشهایات
هزار بار خودت را به میله کوبیدی
ترک نخورد ولی باغ وحشِ شیشهایات
ـ دوباره حرف بزن!
ـ عشق؟ تا نوشتم عشق
شبیه فاحشهای شرمگین گریست دلم
هزار خاطرهی خیس را ورق زدهام
نجیبخانهی از یاد رفتهایست دلم
دریغ... حسرتِ کوتاهدستیام یک عمر
اسیر سایهی پیراهنِ بلند تو بود
دری بهسمتِ جهانهای خوب باز نکرد
کلید شهر که مهمانِ سینهبند تو بود
بهجز توالیِ غم، چیز دیگری نرسید
به من که وارث این سرزمینِ سوختهام
مرا در این شبِ بیهمصدا رها کردید
سفر بهخیر، رفیقانِ خودفروختهام!
ـ اگرچه زخمی و بیمار، جست خواهم زد
که ماه منتظرم مانده در بلندیها
به صبحِ تلخ شما هیچ احتیاجی نیست
مرا فریب نده با خروسقندیها!