...
آن شب سکوتِ برهها را گوش میدادیم
همدوشِ هم در کوچههای سردِ بیخوابی
نبضِ دقایق تند میزد، سایهای در مه
تعقیبمان میکرد با چاقوی قصابی
تا ماه کامل بود مردم سم درآوردند
آن شب که ممکن شد تمام غیرممکنها
آن شب که فهمیدیم بسمالله کافی نیست ـ
حمام میرقصید در مهمانیِ جنها!
آن شب زمان برعکس شد، کمکم عقب رفتیم
با بوسه خواباندی عروسکهای خاکی را
با خنده روی چشمهامان ترس پاشیدند
با گریه خوابیدیم قبرِ اشتراکی را
در من تمام کشتگان آواز میخواندند
«سالومه» میرقصید با نعشِ تو در سینی
خون سیاوش در دهان تشت میجوشید
«نام تمام مردگان یحیاست» میبینی؟
روحالقدس در حیرتِ نان و شرابت بود
در خواب دیدم غسلِ تعمید تو در خون است
قصابها نعش تو را بردند... آسان بود
دزدیدن گنجی که از گودال بیرون است
سربازِ دشمن بود، پیغام از زمستان داشت
بادی که میجنبید در گلهای شیپوری
سالِ مصیبت، سال بلوا، سال بیخوابی
از عکسهای مرتضی خون میچکد، پوری!
بر نطع خونآلود، رعیت را ادب میکرد
سلطان که میغرید بر تخت همایونی
بر سنگ قبر آرزوها گریه میکردیم
ما وارثان زخمهای غیرقانونی
غم طعنه میزد، لعنت از مهتاب میبارید
ابرِ معطل، اتفاقِ بیدلیلی بود
بر شانهی سنگِ سِترون، گریه میکردیم
زنجیر میخندید و شب، «شط علیلی» بود...