...
به خون آغشته گیسوی زنی در دست بادم من
در این شب، این جذامِ جن و جادو، شهرزادم من
هزارویک شبِ آهستگی، افسانهی صبرم
دوامآوردنِ امیدواران را نمادم من
بیابان تا بیابان بارگاه غولِ اندوه است
در این بیمنزلی، باروی شادی را سوادم من
قلم شد دستهایم، سوخت مغز استخوانم، تا ـ
در انگشتان از خون سرخ آزادی مدادم من
خدایی را به غیر از «زندگی» ایمان نیاوردم
ببین: در ازدحام «مرگ بر»ها، «زندهباد»م من!
...
تو هم، چون هر گناه دیگری، روزی به آغوشم
پشیمان بازمیگردی، که فردای معادم من!