شعرها

صوت ها

ویدئوها

کتاب ها

گاهی

گاهی
پیش می‌آید که سپیده بزند
و تو       در شب مانده باشی
یا صبح پیش نیاید
و تو      به ظهر رسیده باشی.
گاهی
روز همان شب است
و زمان همان مکان
تا تاریخ
بی‌هیچ  قطعیتی
بگذرد.
گاهی
حرف‌ها
ـ نه آن‌ها که در دهان می‌چرخند ـ
توی هوا
به‌ شکل مار درمی‌آیند، به ‌شکل کاج
به شکل‌هایی که تصورشان را هم نمی‌کنی،
پیش می‌آید
کوهی را دیده باشی از ابر بر بالای یک کوه
بندری کوهستانی در آسمان.
گاهی
ـ نه در خواب ـ
پیش می‌آید که خود را
در آن‌طرف خیابان        تنها ببینی
در فکر        قدم‌زنان،
و از قرن‌های گذشته
پیش آمده
کسانی به دیدارت آمده باشند.
گاهی
دور می‌زنی
بی‌هیچ استدلالی
با دایره        تا دورها
و خسته که می‌شوی
به نقطه‌ی مرکزش زل می‌زنی.
غروب‌های تابستان
گاهی
نگاه می‌کنی به ساعت
تا شش بشود
بیرون بزنی.
گاهی
در نوعی هم‌دستی
فکرهایی تو را به نتیجه می‌رسانند
به تصمیمی بدون پشیمانی،
و حکم‌ها
در نیم‌روز
عناصر وجودت را به هم‌جوشی می‌رسانند
به ناگهان آفتاب‌شدن،
آن‌وقت
از فرط ذوق
بال‌هایی از دو کتفت بیرون می‌زند
کوچ می‌کنی به نقطه‌ای روشن،
و پیش می‌آید که آهنگی را
بارها گوش کنی
بی‌آن‌که منطق حس را دریابی:
آن مجهولات، محفوظات...
گاهی پیش می‌آید که سبز
سیاه بنماید
و سرخ آن‌قدر سفید
که رنگ پوستت را
از نزدیک‌تر تماشا کنی.
گاهی
از قیافه‌ای خوشت نمی‌آید        همین‌طور
از همه دور می‌گیری        بیخود
و پیش می‌آید
که هیچ سمتی اقناعت نمی‌کند.
گاهی
از شعری با الگویی مشابه        طرزی تکراری
خسته می‌شوی
مثل همین «گاهی»        همین «پیش می‌آید»
مثل خود زندگی
اما باز هم ادامه می‌دهی
باز هم تکراری        باز هم زندگی...
پیش می‌آید
که از حرف ربط توقعی بی‌جا داری        از حرف موصولی
نمی‌دانی تا کی در «در» می‌مانی
از «از» نمی‌روی
و نمی‌دانی از الفبا چه انتظاری داری
این اجزا
با مجموعه‌هایش بی‌انتها...
گاهی
زبانت قفل می‌شود در دهان
و هیچ کلیدواژه‌ای
دندان‌هایت را باز نمی‌کند.
شکنجه
گاهی فقط در اتاق صورت نمی‌گیرد
اشکالش در شهر        در تمام کشور
تکثیر می‌شود
حتی در تمام جهان
و پیش می‌آید
که صدای بمبی را بشنوی
وسط یک عکس!
گاهی
وسط حرف‌های سیاست‌مدار
سنگی از آسمان می‌آید
و هر چه می‌گریزی
باز هم می‌آید.
پیش می‌آید که پس بروی
بروی تا خیال کنی به نقطه‌ی آغاز
تا خیال کنی به کابوس.
گاهی
سرعت انتشار کابوس
از ادراکت پیشی می‌گیرد
و هر چه سعی می‌کنی
به انسجام نمی‌رسی.
می‌خواهی این صدا قطع شود
برود گم شود سخنانش
آقای ایکس
مجهول است        مجعول.
گاهی سؤال پیش می‌آید
شک می‌آید،
پیش می‌آید که نخندی به حرف‌های بزرگ
به توسعه، به تسامح، به تجارت آزاد
و دلت بسوزد برای گویند‌ی خبر
برای مجری برنامه‌ی سرگرمی!
پیش می‌آید که قدری عشق را احساس کنی
قدری محبت
و گاهی قدری روشنایی بشود
مِهری در گلو بغض بیاورد
چشم‌ها آبشار بشوند.
گاهی
پیش می‌آید که گنجشک‌ها
فقط در یک درخت جنجال کنند
سگی        با قلاده‌اش در دست کسی
پای هر درختی که می‌خواهد بشاشد
و حتی گیاهی به ریش آسفالت بخندد!
گاهی
ترکیبی بعید می‌سازی
تناقضی شادی‌آفرین
خشنود می‌شوی از خوردن یک پفک
و شکلات
معنایی تازه پیدا می‌کند.
گفت در آفتاب نگهت ندارم
و نگاهم        سرم
هیچ سایه‌ای نمی‌خواست.
گاهی
فکر می‌کنی به گاهی
به پیش می‌آید
به گام‌های مشکوک حروف
به فضایی که این‌همه کلمه در آن جا می‌گیرد
به تنگ‌شدنِ جای مولکول‌ها
وقتی گفته‌های شهر
به هوا هجوم می‌آورند.
پیش می‌آید که زبان را فراموش کنی
چند روز
دنبال کلمه‌ای بگردی
و پاهایت
ناگهان وسط کوچه بمانند:
آیا پسرک دوچرخه‌سوار
گذشته‌ات را در آینده‌اش
به خاطر می‌آورد؟
پیش می‌آید که بپرسی
انگیزه‌اش را بخواهی بدانی
الکترونی را که مدارش را ترک می‌کند
انرژی آزاد می‌کند
و آن‌وقت دوباره باز می‌گردد
به اتم        به مولکول‌هایی سرگردان        نه ـ سرگردان
در سیاهی انبوه کیهان!
گاهی
گرانیگاهت را از دست می‌دهی
لحظه‌ات از هوش می‌رود        از یاد
و پیش می‌آید
که در ساعت دو شب
از اشیا بترسی
انتظار داشته باشی میز به حرف بیاید
چوب‌رختی راه بیفتد.
گاهی پیش می‌آید
که همه‌چیز پس برود
به غار برگردی
خط‌هایی بر دیوار بکشی
برای خودت
برای نمی‌دانی چه کسی،
پیش می‌آید که سطری
مدام بر زبانت بیاید
و نام مؤلف، اصلاً، ابداً...
گاهی
جزئیات ذهن
ربطی به خرید روزانه ندارد
صدای سطل‌آشغال را می‌شنوی
دست را می‌بینی
که برای گنج در آن می‌رود.
گاهی
لج می‌کنی به‌عمد
داد می‌زنی
در مقابلش می‌ایستی
و او مرعوبت می‌کند هم‌چنان.
همیشه غروب
وقتی خورشید پایین می‌رود
ذهنت کیلومترها می‌رود
به ابر می‌رود        به افق
به نارنجی و زرد
و غرب پدیدار می‌شود
با معماری غریبش.
گاهی
به این نتیجه می‌رسی
که عشق را فقط
در فیلم‌های کلاسیک می‌توان یافت.
پیش می‌آید
با نیمه‌ی دومش
پیش بروی
و «گاهی»
از استمرارت
نقش بر زمین شود
دهانش کف کند
تا تو
به نیمه‌ی اولش پناه ببری.
کافکا
چرا آن‌همه نوشت؟
چرا خواست بسوزاندشان؟
گاهی پیش می‌آید
که ببینی، بشنوی:
جنگ‌های داخلی افکار
عصب‌های برانگیخته
سلول‌های درنده!
گاهی
تا ماورای خاکستر می‌خزی
تا «پیش نمی‌آید»        «پس نمی‌رود»
موزائیک‌هایی
ـ انگار به تصادف ـ
چیده در چنبره‌ی دیوارها،
و به همین سادگی
«گاهی» تکرار می‌شود
آن‌قدر که جزیره‌ات می‌شود
دوزخت:
استعاره‌ای عادی
واژه‌ای موقت        
این قید‌...
 

مجتبی ویسی

تک نگاری

در  ستایش جدیت نظری

در ستایش جدیت نظری

علی مسعودی‌نیا

شعرها

تیمارستان

تیمارستان

ستار جانعلی‌­پور

قدمت را بزن، نمی فهمند

قدمت را بزن، نمی فهمند

محمود صالحی‌فارسانی

برادرم دیشب درگذشت

برادرم دیشب درگذشت

عبدالله علوی

فالگیر

فالگیر

محمدحسین بهرامیان