...
نمیدانم چرا تعجب کرد؟
من فقط گفته بودم از هیچ آیندهای خبر ندارم
به جز بوسیدن زیر نورِ چراغبرقها
شاید از تصورِ تابخوردنِ جنازهی یک مردِ خسته از یک طناب ترسیده بود
که در نامهای روی آسفالت ترکخوردهی کوچه
نوشته بود
آخرین بار که به خاطرهی قهوهای که با هم خوردیم
نگاه کردم
به همین تیر چراغبرق تکیه داده بودم
شاید هم از اینکه من کلاً آینده را گذاشتهام کنار گیج شده بود
بخار پنجره را با انگشتهای نازکِ گرمش به شکلِ سیبِ توی کیفِ مدرسهام پاک کرد
گفتم: چقدر دلم گرفته که دیگر مادر ندارم
سیب روی پنجره را واقعی کند
بگذارد توی کیفم
به ابرها بسپارد حواسِ پرتِ مرا با دستهای سفید و خاکستریشان نگه دارند
تا زمین که خوردم
سیبی که توی قلبم گذاشته نترسد
نمیدانم چرا پرسید: مگر سیب را توی کیفت نمیگذاشت؟
گفتم: تجربهاش را نداری
تو آنطرف پنجره نشستهای
با انگشتهای نازک گرمت روی پنجره سیب میکشی
من این بیرون فکر میکنم
کاش موقع نگاهکردن به خاطرهی آخرین قهوهای که با هم خوردیم
سیگار میکشیدم