...
اگر پرندهی این حرفها اجازه میداد،
حوصلهی خوابهای تو را سر میکشیدم
اگرچه هیچوقت از ادامهی خوابِ دیگران خیر ندیدهام
ولی مادرم میگفت:
وقتی زنی را دوست داری
درست نیست اجازه بدهی ادامهی خوابش حرام شود
خیلی هم پیچییده نیست
من دلم تنگ میشود
پلک چشم چپم میپرد
خوابم نمیبرد
اتاق مثل زخمهای قدیمیِ یک جذامِ خیس به خوردنِ لبخندهای من چشم دوخته است
و آینه تنها آدمی را که بیشترِ روزها میبینم در خودش نگه داشته است
وسطِ اینهمه دردسر
پرندهی این حرفها هم آمد و اجازه نداد حوصلهی خوابهای تو را سر بکشم