...
بسکه رازِ فاش را در پرده خواندم، خستهام
از نگفتنها و گفتنهای توأم، خستهام
از عتابت بیمناکم، از شرابت بینیاز
زهر اگر داری بیار، از شادی و غم خستهام
نیست سیلابی که با تخریب، سیرابم کند
از نوازشهای این بارانِ نمنم خستهام
بین آدمها غریبم، آه! غربالت کجاست؟
از سکونِ نحس این دنیای در هم خستهام
گفت: یک تن باید از ما همت عالی کند
گفتمش: من نا ندارم، گفت: من هم خستهام!
دیگران گفتند: «آزادی!» من افتادم به بند
بازجو پرسید: جرمت چیست؟ گفتم: خستهام!