یک اعلان عمومی
برای تذکر دوباره...
هر بار که صبح، از منافذ ما درون میخزد
به انحای مختلف،
سعی میکنیم با روز در تماس باشیم
با بیمیلی،
شب را از پوستمان میکَنیم
سیل را در مسیر خوابِ دیشبمان میاندازیم
شب را
زیر دوش میشوریم
هوشِ معمولیمان را چند بار صدا میزنیم
اقلامِ خُردِ آگاهیهای دستهچندمِ لازم را بیدار میکنیم
شب را
به لحافمان میمالیم
رد مورچهها از خوابِ آخریمان بر گلریزههای بالشت خود را مینمایانند
بر علیه توطئهی در پیش، چند سؤال و جوابِ مفرد را آماده میکنیم
شب را ـ از مجاری ممکن ـ با مراسمی خاص
دوباره به خانهمان راه میدهیم
لختی با نمایندگانِ بلافصلِ تاریکی در خانه اینجا و آنجا میدویم
تا بالأخره با دست تکاندادن برای اهالیِ جا مانده بیرون برویم
با پوستینی از شب
که بر اندامهای روزمرهمان میکشیم
به عابران سلام میدهیم
با نگاهی در شب آغشتهشده
به مسافران شهر تکان بیشتری منتقل میکنیم
با شانههایی که دودهی شب بر آن نشسته
به رانندههای شرکت واحد اخم میکنیم
به آنها شبِ بیشتری را تعارف میکنیم
به کارمندان دونپایه فحشهای لالی میرسانیم
با شبی که بر لبانمان میخندد
در خبرها، از تیتر کارگران معدن میپریم
با این اطمینان که سرتاسر آن اعماق در شبنامههای دولتمردان خفه شده است
در سایتها از فونت درشت انقلابهای مردمی حمایت میکنیم
بهخاطر خطری که ملموس نیست
و عصرها از تماس دوباره با شب مسروریم
از مماسشدن با مدارِ سترونِ لهیدگی
خزیدن در حرفهای همدیگر، پناهآوردن به صفحاتِ چنداینچیِ اختگی
کنارآمدن با مزخرفاتِ قابلعرضه در محافل رسمی
شبها دوباره قبای شب را از تنِ روز در میآوریم
و با خیالی آسوده تکههای زمختش را در منافذ پوستمان جای میدهیم
با دقتی مضاعف، دانههای بیشکلِ شب را بر اندامِ روزمرهمان میچینیم
و از شبی چنین خسته و وَیل، هراسی اسطورهای را برای هم در پیامها باز مینویسیم
و همه با مُقدری خوف و با خیرهشدن در پوستِ زخمی آرزوهایمان میخوابیم
البته قبل از اینکه خوابمان ببرد ـ و تا یادم نرفته ـ باید بگویم
شب
اینجا نه استعاره، نه مجاز، نه نشانهای بود که جای نشانهای دیگر بنشیند
شب نه جای کسی را گرفته، نه اسمِ دومِ چیزی را
نه بهجای غیر خود حرف میزند،
نه نقش زبانی دیگر یا لحنی دیگر را به عهده نگرفته، نه
شب به تمامی شب است
شب، حتی بیواهمه یا ذرهای تردید، همهی ماست
شبی سرتاسری ـ آری شب ـ «هست شب
یک شب دمکرده و خاک
رنگ رخ باخته است»*
*«هست شب»، نیما یوشیج