تو را در سال ترس به دنیا آوردم
در زمانهی روسیاهی مهتاب
وقتی که نام تمام کوچهها هیس بود
و جز مرگ کسی زنگ خانه را نمیزد
پشت کاغذی سفید پناه گرفتم
و گوش به صدای چکمهها
که نزدیک میشدند،
بند نافت را با چاقوی تیز کلمه بریدم
بدرود فرزندم!
نامی بر تو نمیگذارم
تا جدایی از این دشوارتر نشود
تا سرخی خونی که ریخته
راه را نشانت دهد
وجدانم میگوید: شعر باید نعرهای باشد
در دل تاریکی
و قلبم میگوید: باید لالایی باشد
در سرزمین بیخوابیها.