پنجرهی اتاق کارم
به کوهستان باز میشود
و میزتحریرم
صبحها غرقِ شبنم است
با هر کلمهای که مینویسم
اسبی به رودخانه میزند
با هر سطرم
بارانی هوا را پاکیزه میکند
گاه در خیالاتم
آنقدر از آبادی دور میشوم
که فقط
همهمهی آبشار را میشنوم
مانیفست من
پلهای روی درّهاند
که میگویند
شاعر در نهایت تنهاست.