پنجره باز نشده باشد که کاغذپاره را بجود پنکه
تاریک نشده باشد که علو بگیرد کوچه
غرق نشده باشم که خیال کنم هنوز توی طحالم میخندد
یا بمب
یا راکت
یا پهباد بزنند روی کتابخانهام
که پلان به پلان راسکولنیکف و داوود گوژپشت بریزند توی چراغ
برزخ باشد
آقای سمسار سر کاسهی مستراح.
باز شده باشد یا نشده باشد
گرداگرد اتاق طاق و جفت کلمه بریزد و دنبال سر بگردم
سری از جنگل
سری از طلا
و لبها
لبها قاچهای هندوانهی شب یلدا
اما چشم بدوزم به سقف
به کف
راسکولنیکف چاقو تیز کند
من قلم بتراشم
راکت بزنند به حوالی میدان
همان که زنی با چکمههای بندی سیاه
شاید با بالاپوش پشمی خاکستری
و سه حلقه گوشواره بر لالهی گوش
حوالی من
حوالی کاغذها
منتظر مانده باشم
که غرق
که تگرگ
که خیال نکرده باشم
و طحالم
لبخند.
طحالم
صدای شلپافتادن آبجی خانم در سرداب.
طحالم
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
جویدهجویده از پیش
از پس
مزهمزه کند
سایههایش را که دور میدان پرسه میزنند.