فردا که کارگاه ذوب فلزات
دوباره کورههایش را
روشن کند
در قلب کودکان جهان
معنای مشق هر شبه چیزی نیست
جز شعلههای سرکش آتش
 در بارگاه قدسی شیطان که خاک را
 با ذات آبهای روان 
بیگانه میکند
غولی پریدهرنگ
در کوچههای شهر میگردد
به مردمان
مشق شبانه کشتن خورشید میدهد
درچرخدستیاش 
پسماند فکرهای وازده بسیار است
میپرسم از سپور محله:
اینجا کجای جهان است؟
لبخند میزند
و در غبار
جاروی دستهبلندش
فرونشست عاطفهها را
بر خاک میکشد.
هر شب کنار سوسوی سرد ستارگان
یخ میزند 
سیماب چهرهی فرزانگان شهر
و من میان اینهمه زنجیر
 دنبال حلقههای گمشده میگردم.