آمدم که ببینیام
برای خستگیهایم نوشیدنی بریزی
آمدم بنشینم و با کلماتت
دردهایم را آغوش کنی
باید نشانت دهم
تنی رنجور چگونه از درد مینویسد
یک روحِ خسته
یک جسمِ نفسبریده که صبحها و عصرها با اسپرسوی دَبِل راه میرود
اگر میدانستم زندگی از رنجبردنِ انسان لذت میبرد
هیچگاه...
هیچگاه!
از قطار پیاده نمیشدم
مرا ببخش!
مرا که سرگردانِ شعرهایم شدهای
مرا که روزی آویزان از کلمه خواهی یافت
گاهی پیش میآید
کسی رنج میکشد و نمیداند با خود چه کند
انسانِ جنون برده بهتنهایی نمیداند
انتهای رودخانه کجاست
چرا؟
واقعاً چرا؟!
باید چنین حقارتی را تحمل کرد؟!
یاد حرفِ پسرعمه «فرشاد»* افتادم
میگفت: «چرا حمام بروم
من که دوباره کثیف خواهم شد!»
من فکر میکنم
آنها میدانستند
من هم روزی درد را
نه یک درد
هزاران درد را تجربه خواهم کرد
سرهنگ در آخرین تلاشهایم برای دریافتِ مرخصیِ پایاندوره با تحکم گفت:
فکر میکنی بیرون پادگان، برایت بهشت ساختهاند
و تو لابد قرار است رئیسجمهور شوی
راست میگفت!
در نظر ما، او ستارههایش را با دستمالکشیدن گرفته بود
بهزعم ما بیسواد بود
او که خوب میدانست چگونه حقیقت را چال میکنند
و بعد از خاطراتش گنبد و بارگاه میسازد
او بیشتر از ما     عالم به داستانِ سقوط بود
و میدانست که من باید قدر همین شادیهای کوچک را بدانم
همین لحظهها که در زندگی تکرار نمیشوند
پیش خودم گفتم
تو هم به درد نمیخوری
اصلاً میترسم دردهایم را با تو به اشتراک بگذارم
به اعتقادم!
آدمها باید برای خودشان چاهی داشته باشند
بیفتند تویش
زارزار از رنج و بدبختی بگریند
بعد که خالی شدند
بیایند بالا
از اشک صورت بتکانند
بنشینند دور میز
در حالی که با چنگال سالاد میکشند
به سرنوشت خیاری خیره شوند که تا چند دقیقهی دیگر
زیرِدندانها به مرگ میرسد
به چشمهایت بنگرند
لبخندی دروغین زنند
و تظاهر کنند که حالشان خوب است
بعد تو از چهرهای مصنوعی بفهمی که چیزی شده
حتماً برای اختفا چیزی وجود خواهد داشت
همهی ما چیزهایی برای اختفا داریم
همهی ما به چیزهای امنی پناه میبریم
و دلهره که طرف نفهمد
چیزهای بیارزشی که اگر لو هم برود
چیزِ مهمی نیست
پس چرا پنهانش میکنیم
خیلیها به پرندهی در قفس مینگرند و از آوازهایش سرخوش میشوند
حتی او هم تظاهر به شادی خواهد کرد
حتی تو که این شعر را میخوانی
نخواهی گفت که در درونت رنجهایی هست
نخواهی گفت
چون نام همهی رنجها زندگیست
نامِ همهی ما که رهاییمان
با مردن آغاز میشود.
این شعر تمام شد
زود قضاوت نکن!
من هنوز آن خیار کوچک را در چاه فرو نبردهام!
* فرشاد گویآبادی، موزیسین