...
دو تا مرگ [چاق و سلامت]
دیدهبوسی کردند
سوار شدند و زدند به جادهی هراز
یکی یالهای البرز را قشو کرده بود
آنقدر که هراز را رفته بود و فیروزکوه
یکی متن را نخوانده
با اسبِ خفته
در پیچها 
خیالِ تاخت داشت
سگهای ولگرد
سجاوندی گردنههایند
مکث و سؤالهای بیمعنی
میخیزد از پارس و چُرتهاشان:
مثلاً ضحاکی که در تارهای البرز و دلش
میتابید خندهاش
کیست؟
و چرا تونلا چراغ و هوا نداشتن؟ 
لبهی خواب نشسته بودند و گاز
گاهی کلماتی میپراندند و باز
ماشین شده بود محو و سنگین
از دُخانِ کلمه:
یکی تمامِ زنانِ نرسیدهاش را میبوسید
ـ شیرینتر بودند از بیداری ـ
یکی مادرش را میدید از اعماق
شکلش میشد
شکلش نمیشد
شکلش: مسافتِ بازگشته از تاریک
با پرهای سبز
و دوباره با لهجهاش میبوسیدش
با بوسیدنش حرف میزد
حرف میزد
یکی مدلولِ آفتاب
با بالهای مشدد
میخواست هوای تهران را پاک کند
و هیولای انسان از فراز «میشینهمرگ»
ـ انسانِ غمخوان ـ
برایش دست بزند
لبهی خواب همهچیز ممکن است!
ـ همانوقت ماهی خالداری با طعمِ نهر
برای ناهارشان فیله میشد ـ
یکی میخواست جادهی هراز را بُرِش بزند
در چیدمانی در گاراژی متروک
این شعر را بسازد
دفینه کند
گچ بگیرد
و نشانهای شهودبخش
نزدیکش بنشاند:     سربازی لمیده!
نورِ نازکِ صبحگاهی بود
صدای دختر کتابفروش از گوشی
که اتاقِ ریههای یکی را روشن میکرد و
دهانش را گرم
اما صبح
دائم به تعویق میافتاد.