...
به آن روح شجاع و پیکرهای بیکران
این بدن
کهکشانِ من است
یک راهشیری و بیشمار شیء نورانی
در فاصلهی عصب
حافظهی ران، لگن، بازو و چشم
لابهلا و عصب
و نقطههایِ کوچکِ سوسوزن
وقتی به بیکران نشانه کرد،
پیکر درست بینِ دو خط ـ خیابان نشست
[آنوقت، یک خطِ ممتدِ نورانی اینسویِ راهشیری کشیده شد و جسمِ مهیبِ ناکجا مثل شهابسنگِ مطرودی فرود آمد]
آخ جمجمه، آخ سر، آخ فکرهایِ تویِ آن خیابانِ بلندِ پُرتلاطمِ بیامید
من هیچکس نبودم، من، بینهایت بیکران
در خود چیزهایِ زیادی نداشتم، داشتم
این گیجیِ کدام؟
چیزی که یک شکافِ سرخ
خطِ خونآلود، در آسمان کشید
تقدیر نه، تقصیرِ کدام بود؟
این جسمهای کوچک نورانی ساکت نمیشوند
[دکتر ـ پنس گرفته دستش و نورها را از بینِ اعصابِ خیابان دانهدانه میترکاند تویِ ظرفهایِ بلور. داستان نیست، شعر نیست، حتی تصویر خوب نیست]
من زنده ماندهام
ناباوری، این انهدامِ کدام باور است
مرگ خانه ندارد
در من چیزهایی
جز آن نقطههایِ سرد
یک خط ـ پخش ـ بین چند نام
مرموز ـ کشاله را جز پوست، چیزی به خیابان کشیده است
بهبود نیست
یک بودِ نصفه و نیمه
قد میکشد که
زن زنده است ـ زندگی ـ آزادی
زنده است