مردهها را هیچچیزی تکان نمیدهد
نه بهار و نه تابستان
فقط سایهها برایشان مهم است
و لباسهایی که روی بند تکان میخورند
دستی با انگشتر
در سنگی را به صدا درمیآورد
وردی میخواند
اما این لبها، به این سنگ نمیآید
و در خانهی جادو باز نمیشود
لعنت به مردهها
که هیچچیزی برایشان فرقی نمیکند
نه بهار شببوها
و نه تابستان گندمها
و نه هوای خیرهکنندهی پاییزی
که آدمی را دیوانه میکند
هوایی شدهام
در شهریوری که از راه رسیده است
با شامهای که سرم را
دربهدر در این شهر
کوچهبهکوچه میگرداند
مردهها
به سنگهایشان خو کردهاند
در نامشان دراز کشیدهاند
آنها کاملاً سوررئال
در انتظار دستور خداوند نشستهاند
با گوشهایی نامرئی
و جنی که در جلد استخوانها فرو رفته است.
گفتم پای این خیابان هرزه را
از سرنوشتم بکش بیرون
بگذار خو کند به «لخ لخ»پای رهگذران
گفتم:
نه آسمان مستطیلی این کوچه به کارم میآید
و نه ماه نصف و نیمهای
که دست برده است در سرنوشت من
پنجره را باز گذاشتهام
در برابر ماه و باد و آفتاب
و تقدیری که پردهی رفوشده را تکان میدهد
چهارچوب تماشا
در ۴۴درجهی شرقی
چهارچوب صلیب
در ۴۴ سالگی
آب
چکه، چکه
دل سخت سنگ را سوراخ می کند
و در کمر و زهدان آدمی پنهان میشود