...
با امروز
یک روز میشود که از تو بیخبرم
و یک روز
در قطب جنوب یعنی شش ماه
و در سیارههای دور
یعنی هزاران سال
سیارهای دورم از تو
یخزدهام
و هر لحظه بیخبری
بهاندازهی هزار سال کشنده است
بهاندازهی فاصلهای
که بین دو لبخند تو میافتد
و بشر امیدش را
به زندهماندن
از دست میدهد
مگر میشود خورشید
پشت ابر بماند همینطور
مگر میشود چراغ
به پیش از اختراع برق برگردد
و برای نامهای از تو
باز هم اسبها بیابانها را درنوردند؟!
در این قرن
چگونه اینقدر از تو دور افتادهام؟
از آنهمه اختراع
چرا یکی به کار نمیآید
و این سیب که یاد تو میاندازدم
نکند قرار است
ما را از زمینمان براند
شب از انحنای چراغها
سرک میکشد
چشمهایم را میبندم
هنوز هم رؤیا
میتواند
جور تمام کمکاریهای تمدن را بکشد
هنوز هم ذهن
میتواند تو را بغل بگیرد و پیشم بیاورد
دلتنگ شدهام
کاش کلمهای گفته بودی
کلمهای که به ارتعاشی
گسلها را بیاورد
بهجایی که من ایستادهام
دلتنگ شدهام
و دارد یک روز میشود که از تو بیخبرم
و یک روز
در قطب جنوب یعنی شش ماه
و اینجا که من ایستادهام
یعنی بینهایت سال...