...
چگونه میشود چنین زیبا
حلول کند روحی در جسمی
و نامش نام ممنوعهی تو شود
چگونه میتوان پرندههای وحشی را
در پیراهنی از حریر آرام کرد
و تنها گفت: بغلم کن!
چگونه از در که باز نشده
عبور میکنی و در مغزم پای میکوبی
زعفران
پیشکش به بویی
که از قرنهای تو میآید
به این صدایی که گنجشکها
در خندههای تو
از این شاخه به آن شاخه میروند
و این صبح
مثل صفحههای قدیمی
آوازهای بریده بخواند و خوش باشم
کجایی که بنشینی روی صندلی
نگاه کنی به پنجره
که بیدرخت
تابستان را از روی چشمهای تو مینوشت
نگاه کنی به کتابخانه
به دیوارها
و من فکر کنم چقدر راه است
تا به آنسوی میز برسم
برسم ببینم با لیوان سفالیات
مستی را به جا میآوری یا نه!
هنوز امیدی به معجزه هست یا نه!
و شبها که به خانه برمیگردی
دلت برای کسی تنگ میشود یا نه؟!
بغلم کن!
قول میدهم نامی از تو نخواهم آورد
میخواهم دانه برای پرندههایت بریزم
و شاخههای سرخوردهی زیتون را
پس بگیرم
زمین برای مرثیههای نو بیتاب است
و از پرنده و زیتون
از درخت و تابستان
از عشق
از زیبایی کاری بر نمیآید.