...
سر کشیدهم شبِچهاردهو
ماه توی گلوم گیر کرده
رودههام دفع میکنن نورو
دندههام روحمو اسیر کرده
چکوچک میچکه شب از چشمام
ریملی میشه بالش و تختم
شکل دریای قیر، بیحرکت
شکل خونِ توی رگام، لختهم
پوستم کنده میشه! بیحسم
بغض یه سیبزمینی رو رندهم
قوطیِ خوابو باز میکنم و
رو حقیقت چشامو میبندم:
«تمساحا توی روغن افتادهن
کتلتا توی آب دریاچه!
دو تا گرگِ گرسنه، پشت میز
که شب و روز خوراکشون ماچه↓
میپرن دس تو دست، رو ابرا
میپرن دس تو دست... از خونه
پنجره باز میشه، میریزه
آسمون توی آشپزخونه!
سرخ میشه تو آسمون، نیمرو
خورشید و ابرا تو ماهیتابه!»
پرت میشم با مُخ تو بیداری
یههو از رو پلی که تو خوابه:
چن تا قرص افتاده کنار تخت
قوطیِ خالیای که چیزی توش...
میزنم زیر اشک تمساح و
آبِ رندهشده میآد از دوش
توی آب، عکس ماه/ حل میشه
قرص جوشانِ توی لیوانم
تجزیه میشم آ هـ سـ تـ ـه
بعد سرریز میشم از وانم...
ناخنام لاک مشکی پس میدن!
از رگام قیر میزنه بیرون!
[گرگای کارتونی با همدیگه
لاو میترْکونن تو تلویزیون]
شکل یه پازلِ بههمریخته
خودمو تو زمان ولو میکنم
برمیدارم با گریه کنترلو
کانالا رو عقب، جلو میکنم
میرم اونقدر عقب که بچه شم و
با «شنل قرمزی» بزرگ بشم
میآم اینقدر جلو، جلو، لو، لووو...
تا ولو شم رو ماه و گرگ بشم
تـ یـ کّـ ـههامو کنار هم میچینم:
چار تا پا، دوتا گوش، یه دُم... میشه
میزنم از خودم بهت بیرون
شهر تو زوزههام گم میشه
میزنی از خودت بهم بیرون
ماهِ کامل، عذاب میکشدت
بوت نزدیکتر بهم میشه
بوم مثل طناب میکشدت...
■
شب! دو تا مادهگرگِ عاشق که
توی هم، زوزه میکشن تا صبح
بغل هم، ولوشدن رو ماه
روی هم پوزه میکشن تا صبح...