...
خفتهام امشب
هر دو چشمم بسته و خاموش
میروم در ساحت وهم و خیال و خواب
آه این تک لحظهی سکنا
نهر ها مالان
چشمه ها ترسان
بینم آن صوتی که پیچد در میان تاک
بویم آن رنگی که گیرد چشم ها را پاک
مزه ها مبهم
هیچ گویی جای خود نیست
خویش من هم جای خود نیست
ناگه آمد یادم آن دردی که در تکتک ذرات جان میپیچید
تحفهام از عالم بیدارکان آن بود
جالب آنجا بود:
هر چه بالا بود پایین بود
هر چه جنبان بود ساکن بود
شب چو روز و روز چون شب بود
تکه برگی از درختی ماند
ناگه آن چوب سترگ پهن غول اندام
سخت افتاد
در بن آن آسمان و تا ابد رفت آن
درد من اما
لحظهای از جای ناجنبید
هیچ در بطنش اثر ناکرد
این طلسم خواب