اگر صد بار دیگر باز تکرار شوی
و سحر از چشمان تو آغاز شود
من، باز در پیشانیات ، سفره عشق را پهن میکنم
کنارت مینشینم و خندهات را چون رد نوری بر تن خاموشم میپاشم
و در کتاب زندگی ، زیر نامت خط میکشم
گوشهی آن برگ ناتمام را تا میزنم
که هنوز بوی حضورت را دارد...
عقربهها را نگاه میکنم تا کند تر برقصد
در ثانیههایی که لبخند میزنی
می روی اما، باز شعر میشوی در من
و هیچ من، در هیچ بعد از جهان، نتوانست تو را نگهدارد..
و این را پیش از رفتنت دانسته بودم...
بی تو آن صفحه قدمگاه قدمهای من است
و بند به بندم میکشد، ولی آرامم
تا کسی پی نبرد تن من هنوز در تابوت توست.