پائیز میرود که تو را در تو حل کند
با خشخشی که در سر من درد میشود
سرشاخهی شکستهی بیبگ و بار شعر
در برگهای دفتر من زرد میشود
یلدای خوابهای زمستان گرفته را
در بازوان مشتعلت خانه میکنم
زنجیرهی گسستهی هر شعر مرده را
در آتش انار لبت دانه میکنم
یلدا کشیده پشت هیاهوی رنگها
تا طالع کشیدهی انگشتهای تو
در لای موی منتشرم منتشر کند
وا میکنند بخت من و مشتهای تو
هی ریسه میروند سر انگشتهای باد
در موی تو که سر به سر شانهام گذاشت
یک کوله آه سرد بدون کلاه را
سربار شعرهای زمستانهام گذاشت
میخواست این دقایق سرما کشیده را
ساعت به روی عقربههایش دمر شود
تا عقربی که فال تو سرد و سیاه بود
این قرصهای گیج نباید قمر شود