من در این جملات نعل اسبی گذاشتم
اما غم میخورم
و ممدحسن نشسته روی دندههایم
غیظ کرده آنها را بشکند
مثل فرورفتن در کما تنهایم
-هی ممدحسن! صبرکن
دارم با سر میروم توی شیشه
دارد کلمه در مغزم رگ میترکاند
دهقانیام که زمینش را به زور گرفته باشند
یک چیز گود در زندگی من هست
هرچه خاک میریزم٬ پر نمیشود.