چرخ میخورد در هوای خیالی گشاده، چرخ می خورد در هوایی دورانی، که پیش چشم است و نقش
میگیرد. درخیالی که برق میتاباند تیغش را. چرخ میخورد و در زمانها شناور است؛ آه، لمس دست و بوسه بر تیغه، گاهگاه! سینهای نخواهی درید، یا گلویی برید. درقبضهای فرو. چرخ میخوری بیزمانه، در مداری که خیالت میکنم و همواره پیش چشم خواهی بود. سخنهای خونین میگفتی، ارجوزه میخواندی خطاب به هوا، یا به پیکار که میجنبیدی، ناسزا میگفتی، یا بیخیالی پیشه کرده بودی. اکنون، جهان
گلولهای است شتابان، و تو شیئی که سیر میکنی در خود. توهمی، پخش و پرا، و دیداری که نادیدار میشوی و
ای فلز چشمگیر، ای پر قصه، دهان، از درون نجات بده ما را!
جهانی بساز که در آن بدرخشم، بهانههایی بیار، آنگاه سیل خون کن.
هستی میچرخد در خود و میچرخد. ما چرخانیم در خود، درهم میچرخیم، میچرخیم و از هم میچرخیم. سرفههای خشک. و نقشههای پنهانیت.
بر تیغهات دست حسرت میکشم.
مؤخره؛
چهلهزار سال و اندی از نوشتن این شعر گذشته،
هوا پر از واژگان به تاراج رفته و
برقابرق جاودانه.